کاش من یار تو بودم ، مابقی داداش ها
مادرش هرچند با دلهره ، هرچند با ترس ، می رود. می رود تا رقم زند فردای پسرک را، می رود تا حرف را به میان بکشد و جوابی بشنود که تکراری ست، که بارها شنیده است:
" پدرش دختر به فامیل نمی دهد! "
خودش هم که همیشه میگوید :
" ایشان جای برادر ما هستند "
دخترک را دوست داشت، خیلی هم دوست داشت. دخترک اما ... شاید دوستش داشت شاید هم، دوست نداشت !!
دل را به دریا زدن "هنر" می خواست. پسرک هنرش را داشت. زدن به سیم آخر "جرئت" می خواست. پسرک جرئت هم داشت..
دختر هرچه محجوب تر هر چه با حیاتر؛ حرف زدن با او سخت تر! دختر هر چه خانم تر؛ خواهانش بیشتر!!
" میان اینهمه عاشق که دنبالت به صف هستند / شبیه تیم پیروزی ، از آخر اولم بانو "
دست دست کردن ها همیشه خراب می کنند زندگی را، نباید کار از کار می گذشت!
اگـر دهـه ی 70 بود نامـه ای می نوشت ، اگر دهه ی 80 بود اسمس می داد لابد!! اما حالا راهی به جز تلگرام نمانده بود ...
چه بهانه ای بهتر از آلودگی هوا، چه دلیلی بهتر از احوال پرسی و چه لحظه ای بهتر از آخر شب که همه خوابند؟!
قید یک سری چیزها را باید می زد مثلا خجالت، مثلا رودربایسی، مثلا غرور، مثلا مثلا هایی که دست و پا گیر است!!!
زد قید هرچه هست حتی خودش را ، نوشت ، فکر کرد و نوشت، هرچه بود و نبود در دلش نوشت:
" گفته ای مثل برادر دوستم داری ولی/ کاش من یار تو بودم، مابقی داداش ها "
ای کاش جواب بانوی قصه این باشد:
" از سرِ بیکاری امشب، خواستم تا یک به یک / بشمُرم حاجاتِ خود، دیدم نود درصد تویی "
شاعر شعر ها را نمیشناسیم +
! این داستان ، داستانی بیش نیست ++