آقای فردای من، سرما نخوری؟!
چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ب.ظ
در باز می شود، انگار که کسی از پشت او را به داخل خانه هول داده باشد، سریع می دود سمت بخاری، سرما به جانِ استخوانش نشسته و دوست داشتنش به جانِ من! کنار بخاری جابه جا می شود، این پا و آن پا می کند، "هااااا" می کند در دست هایش، سرش را می برد نزدیکِ بخاری و چشم هایش را می بندد و به چه فکر می کند؟ نمی دانم! اما من به این می اندیشم که چگونه میان این همه چشم که من را می پایند برای او که دوستش دارم و نمی دانند چای ببرم ...
+ این داستان، داستانی بیش نیست!
۹۴/۱۰/۰۹