من، نه!! او ...

خود در آ ور دی ...

خود در آ ور دی ...

آقای فردای من، سرما نخوری؟!

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ب.ظ
در باز می شود، انگار که کسی از پشت او را به داخل خانه هول داده باشد، سریع می دود سمت بخاری، سرما به جانِ استخوانش نشسته و دوست داشتنش به جانِ من! کنار بخاری جابه جا می شود، این پا و آن پا می کند، "هااااا" می کند در دست هایش، سرش را می برد نزدیکِ بخاری و چشم هایش را می بندد و به چه فکر می کند؟ نمی دانم! اما من به این می اندیشم که چگونه میان این همه چشم که من را می پایند برای او که دوستش دارم و نمی دانند چای ببرم ...


+ این داستان، داستانی بیش نیست!
موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۰۹
چشم به راهم ...

نظرات  (۱۱)

۰۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۳۲ هیچ خالی
آخی....
خوب یه خسته نباشید یا لبخند بیشتر از هزار تا چایی بود
پاسخ:
دستپاچه بودند لابد از دیدن مرد آینده شان این بانوی قصه :)
۰۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۵۱ فاطمه .س.
دستاشو بگیر،تو ها کن
پاسخ:
:/
۰۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۴ آوو کادو
:-))
پاسخ:
:)
۰۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۲ ( ◕ ‿ ◕ ) ابوالفضل حافظی ( ◕ ‿ ◕ )
خیلی ریز داری به کمبود شوهر اشاره می کنی
خخخخخخخ
پاسخ:
داستان قبلی درباره زن نداشتن بود خواستیم تعادل برقرار شود
نه سیخ بسوزد نه کباب
۰۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۴ خارج ازچارچوب
گاهی اوقات، همین حرفهای ساده چقدر به جان می‌نشینن!
پاسخ:
از دل برآمد
بر دل نشست...
۰۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۹ بی پلاک ...
بعله..
زودی حاجت رواشی صلوات:دی
پاسخ:
حاجت روا شود بانوی قصه...
آقای فردای من:)

آخـــی

چقد قشنگ بود

حتی داستانش هم لذت بخش بود چ رسد به واقعیت
پاسخ:
کلا این آقا ها خانم های فردا خوبند :)
چه داستان زیبایییییی
پاسخ:
:)
جمعیته کی بوده که داشته تورو میپاییده؟بچه هابودن
پاسخ:
نبودیم نمیدانیم...
۱۱ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۱ شکوفه شکوفا
چای را به یک بهانه ای بده یکی دیگه ببره . یکی از میون همون جمعیت مثلا.
پاسخ:
:)
۱۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۸ عدیسه ی علی
زیبا بود، به جان نشست 
پاسخ:
نوش جان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی